معنی مدار ساده الکتریکی

لغت نامه دهخدا

الکتریکی

الکتریکی. [اِ ل ِ] (ص نسبی) برقی. الکتریسیته ای. منسوب به الکتریک که در تداول فارسی زبانان بمعنی برق و الکتریسیته استعمال میشود. رجوع به الکتریک و الکتریسیته شود: ماشینهای کوچک الکتریکی درهم و برهم ریخته بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).


مدار

مدار. [م َ] (ع اِ) جای گشتن. (دستورالاخوان). جای دور. جای گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج). موضع دوران. (متن اللغه). جای گردگردی و دور زدن چیزی. (یادداشت مؤلف):
رنج است و درد قطب مدار وی
بهراج چرخ آه ز رفتارش.
ناصرخسرو.
بادت به گرد بخت همایون مدار بخت
بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک.
مسعودسعد.
ای داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن.
حافظ.
|| حرکت. گردیدن. (آنندراج). گردش. دوران. چرخش. حرکت دورانی. گردگردی:
کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار.
فرخی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
نگر گرد می خواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش.
ناصرخسرو.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا.
مسعودسعد.
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار.
مسعودسعد.
آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار.
معزی.
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر.
معزی.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
شرع زین هر دو قطب نگزیرد
که فلک راست بر دو قطب مدار.
خاقانی.
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه ٔ دهان تو باشد مدار عمر.
حافظ.
|| محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز:
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
تو که بینائی ز کورانم مدار
دایرم بر گرد لطفت ای مدار.
مولوی.
مدار نقطه ٔ بینش ز خال تست مرا
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند.
حافظ.
|| منزل. مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || کنایه از مرکز ارض باشد؛ یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین. نقطه ٔ زمین. (آنندراج). || دایره. دوره. حلقه. (غیاث اللغات). || جریان. رواج. رونق. سامان. گردش، مقابل رکود: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
مسعود سعد.
مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد.
خاقانی.
به ابتدا گفت مداردولت بر دین است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89).
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوارعالم.
وحشی.
- بر مدار بودن، دایر بودن. در جریان و گردش بودن.
- بر مدار ماندن:
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
|| نظم. نسق. (آنندراج). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود. || گذران.معاش:
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج).
رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود. || در نجوم، خطی فرضی که سیارات در گردش انتقالی خود به دور خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین). || خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کره ٔ ماه. || در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی استوا متصور شود. دوایری که به موازات خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کره ٔ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح: مدار قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکره ٔ شمالی و بالای خط استوا. مدار قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکره ٔ جنوبی و زیر خط استوا. || در فلکیات، چرخ. (یادداشت مؤلف). || پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در گیاه شناسی، استبرق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود. || در فیزیک، معبر جریان برق. (فرهنگ فارسی معین). || در کشاورزی، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز. || به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است: اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود. || درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است. رجوع به کجمدار شود. || در «قرار و مدار» از اتباع است. رجوع به قرار و مدار شود:
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
؟
- مدار دادن، نظم و نسق دادن:
داد او به روزگار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار.
معزی (از آنندراج).
- مدار داشتن، جریان داشتن. گردش کردن:
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار.
معزی (از آنندراج).
- || دیرپا بودن. (آنندراج) ؟
- مدار کردن، چرخیدن. گشتن. گردیدن. دور زدن:
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار.
ظهیر (از آنندراج).
- مدار کردن به چیزی، با آن گذراندن. با آن معاش کردن. رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود:
به پاره ٔ دل خود کرده ام چو شمع مدار
ز قید آب و تمنای نان برآمده ام.
وحید (از آنندراج).
- مدار کردن جامه و امثال آن، دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج):
گردون هزار جامه ٔ تن تارتار کرد
این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد.
مخلص (از آنندراج).
از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن
جامه ٔ نازک دو روزی می کند بر تن مدار.
شفیع (از آنندراج).
- مدار گردیدن، رجوع به مدار گذشتن شود.
- مدار گذشتن، مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن. با آن بسر کردن. با آن گذران کردن. بدان قانع شدن:
جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد
چون بی نوا ز کاسه ٔ همسایه اش مدار.
قدسی (از آنندراج).
چو داغ لاله مرا در حدیقه ٔ مستی
به پاره ٔ دل و لخت جگر مدار گذشت.
صائب (از آنندراج).
ترا به فقیری است کز خشک و تر
مدارش گذشته به خون جگر.
ملا طغرا (از آنندراج).
از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب
همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب.
مخلص (از آنندراج).
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج).


ساده

ساده. [دَ / دِ] (ص) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج). بی نقش. (شرفنامه ٔ منیری). مقابل منقش. (برهان). قماش خالی از نقوش. (شعوری). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس) بی نقش. که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی): و از او [از جالهندر، به هندوستان] مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم).
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه.
فردوسی.
که در گنجهای کهن باز جوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی.
فردوسی.
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده.
منوچهری.
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده.
منوچهری.
صبح را در ردی ساده ٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
خاقانی.
جامه ٔصد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
مولوی.
گفتی که حافظ اینهمه نقش و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم.
حافظ.
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی.
حافظ.
دیده ٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود.
اوحدی.
|| بی آرایش. بی زینت. بی زیور:
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی.
همه بوم و دیوار او ساده سنگ.
تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
درش بر شبه در و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند رود بی بر.
ملک ملک ارسلان جهان را
چون باغ بهشت کرد یکسر.
مسعودسعد.
|| غیر زر بفت:
سرا پرده ٔ خسروی زربفت
کشیده بگرد اندرش ساده هفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| بطریق استعاره نظم و نثر خالی از اصطلاحات و عبارات. (شعوری). || صاف. (انجمن آرا) (آنندراج). املس. (حبیش تفلیسی). هموار:
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریای ناپیدا کنار.
فرخی.
بپای باره ٔ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دست ساده حصن حصین.
عنصری.
همه که چنان روشن و ساده بود
که یک میل از و تابش افتاده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
و گر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| سخت هموار. بسیار صاف. لغزان:
چنان بر شد بروی ساده دیوار
چو غرم تیزتک بر شخ کهسار.
(ویس و رامین).
گفتند شاها، کوهی است که ساده است چنانکه مرغ بر آنجا نتواند پریدن. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی). || بی چین و گره. مقابل جعد و مجعد:
جعد نشان برجبین ساده و بنشین
نغمه کنان زخمه زن چه جعد و چه ساده.
خاقانی.
گر در دولت زنی افتاده شو
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
|| بسیط، مفرد. مقابل مرکب. || آسان، مقابل مشکل و دشوار. || معمولی. عادی.غیرمهم. غیر متشخص. چون دیگران: کارمند ساده ٔ اداره. عضو ساده ٔ حزب. || خالص. (برهان). اشیاءخالی از اختلاط. (شعوری). محض. قح. ناب. بی آمیغ. بی آمیختگی. صرف. قراح، ضد مضاف. دوستی خالص، دوستی بی آلایش:
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
رودکی.
بدو گفت کامشب تویی باده ده
بطائر همی باده ٔ ساده ده.
فردوسی.
از آن عطا که بمن داد اگر بمانده بدی
بسیم ساده در آورد می در و دیوار.
فرخی.
دو شکرداری و تو ساده همیدون شکری
از شکر روزی من زان دو شکرکن شکری.
فرخی.
زلفین جانفزای و خط دلربای تو
این ساده ساج و قیر است آن سوده مشک و بان.
کمالی بخاری.
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب.
مسعودسعد.
به اوش و اوز چند از تو خبر شد
که ساده شکری و ناب قندی.
سوزنی.
ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را به دو نیم.
سوزنی.
گیتی ز فضله ٔدل و دست تو ساخته ست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر.
انوری.
نرگس خوشبوی دارد زر ساده در دهن
لاله ٔ خود روی دارد مشک سوده در کنار.
(از تاریخ المآثر) (از شرفنامه ٔمنیری).
|| بی ترشی. بی چاشنی (طعام). سپید. سفید. که چاشنی ندارد. که ترشی در آن نباشد. آش ساده، اسپید با. سفیدبا. اسفید باجه. خورش ساده. || مرد بی ریش. (غیاث اللغات). مقابل ریشدار. (برهان). بیریش. (انجمن آرا) (آنندراج). امرد.که ریش نیاورده باشد. جوانی که هنوز موی بر روی نیاورده:
از پسر نردبازداو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54).
|| بی موی. سترده بطبع. سترده با استره و جز آن:
باد گوئی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان ساده دارد درکنار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 177).
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت فرورفت بخواهی ز میان.
فرخی.
مطربی جو به سر خم و تو در پیش بپای
ساقئی با زنخی ساده و جامی بلبان.
فرخی.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده بپوشید چاه ساده زنخ.
سوزنی (از آنندراج).
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
پی... ساده زنخ... خودرا
بناخن کنی چون ز نخدان ساده.
سوزنی.
سر مست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده.
سعدی (بدایع).
|| تراشیده. سترده. || بی گیاه. (انجمن آرا) (آنندراج). رت. روت. روده. برهنه. لخت. لوت. || خالی. پاک. پاکیزه. پیراسته. سترده. پرداخته. درویده. عاری:
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود.
رودکی.
هم اندر زمان نرّه چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت.
فردوسی.
چو گرشاسب کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی.
برزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی.
فردوسی.
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
این بادیه از کاهلی تست پر ازخار
از خار شودساده اگر گرم برانی.
صائب.
|| داغ سر. کل. کچل. طاس. تز:
این ساده سرپیر که با پشت دو تاست
دیری است ز هجر استخوانش پیداست.
با پیری و ضعف رگ زدنش از پی چیست
باآن سرساده گیسوانش ز کجاست.
عبدالواسع جبلی.
|| مردم بی اندیشه و نادان. (برهان). ابله و نادان یعنی ساده از نقوش علم و عقل و آن را ساده دل و ساده لوح نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ساده مرد. ساده لوح. ساده دل. ساده جگر. گول خور. چلمن. په په. پخمه:
ای بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج.
لبیبی.
جان بده در پای عرش و پایه ٔ عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفی.
مجیر بیلقانی.
|| سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی حیله پیله. بی شیله پیله. بی مکر. بی تزویر. که گربز نیست. که حیله و تزویر ندارد. آنکه گربزی در اونباشد و بطبع راستگوی باشد و آنچه در دل دارد بگوید:
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی در افتاده بود.
سعدی (بوستان).
|| مخفف ایستاده. (شعوری) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج):
فلک چو ایوان باشد زمین در و چو شهی
به تکیه ارکان در پیش ساده چاکروار.
(از جهانگیری و شعوری و انجمن آرا و آنندراج)
|| (اِ) صحرا. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری). دشت و صحرا و بیابان. (برهان):
کشد ابر بر ساده فرش بهار
دمد مشک بر کوه باد شمال.
مسعودسعد.
بنگر اکنون ز بیرم و دیبا
ساده و کوه فرش کرد و ازار.
مسعودسعد (از انجمن آرا).
بی ستونی است با چهار ستون
که برآرد گه دویدن پر.
که تکش کرده ساده را کهسار
گه پیش کرده کوه را کردر.
مسعودسعد (از جهانگیری و شعوری و آنندراج).
به ساده ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
مسعودسعد.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده به پوشید چاه ساده ز نخ.
سوزنی (از شعوری).

فرهنگ فارسی هوشیار

الکتریکی

(صفت) منسوب به الکتریک مربوط به الکتریسیته. برقی: لوازم الکتریکی، (اسم) مغازه و دکان فروش لوازم برقی.

فرهنگ عمید

مدار

مسیر دور زدن و گردش،
(برق) مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید، و امثال آن،
(نجوم) مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند،
(جغرافیا) هریک از دایره‌های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک‌تر شوند کوچک‌تر می‌گردند،
آنچه یا آن‌که بر گِردَش می‌گردند،
(اسم مصدر) [قدیمی] جریان،
* مدار رٲس‌الجدی: (جغرافیا، نجوم) = رٲس‌الجدی
* مدار رٲس‌السرطان: (جغرافیا، نجوم) = رٲس‌السرطان


الکتریکی

مربوط به الکتریسیته، برقی،

ترکی به فارسی

ساده

ساده

فرهنگ معین

مدار

جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار َ27 ْ23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]


الکتریکی

برقی، مغازه و دکان فروش و تعمیر لوازم برقی. [خوانش: (اِ لِ) [فر - فا.] (ص نسب.) منسوب به الکتریک، مربوط به الکتریسته. ]

فارسی به آلمانی

فارسی به عربی

الکتریکی

کهربائی

معادل ابجد

مدار ساده الکتریکی

1006

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری